مارکس و حقوق بشر بورژوازی

ساخت وبلاگ
ارنست بلوخ1953

«مارکس و حقوق بشر بورژوایی»

چه بسا براستی که آدمی پیش از آنکه سر میز بنشیند بگونه ی دیگری می خواند. طبقه ی بورژوا پیش از آنکه سر سفره ی چیده شده و پر بنشیند، انسانی تر از همه ی پیشینیان خود می نمود و یا اینکه بود. از انسان آزاد دفاع می کرد، از میهن، و هم از آنچه که بطور عام بشری است. به انسان آزاد ایرادی وارد بود، و آنچه که بشری پنداشته می شد بیش از حد عام بود، اما چه فاصله ی زیادی هست میان هدف های پیشرو آن زمان و شب های خاکستری بورژوایی امروز. انسان آزاد با رقابتش به تاریخ سپرده شده، بکارگرفتن آرنج انسانی در دوران تراست ها چه فایده ای دارد؟ امر میهنی، پس از آنکه مدتی دراز دچار دستبرد و تحریفی امپریالیستی شده بود در بلوک دلار کاملا برکنار شد. و آنچه که انسانی است به عکس خود بدل شد، یعنی وال استریت. کارش هم در روال عادی است و این آقایان چیز دیگری برای عرضه ندارند.

اینها همه آهسته آهسته و کم کم خودش را به قربانیانش نشان می داد. حتی آنهایی هم که با چراغ مارکسیسم روشن نشده بودند دانستند، که این رونق تراست ها مال خودشان نیست. و اینها همه جنگی را که برای کسب سود حداکثری و حفظ آن در تدارک است می بویند. واقعیت فاشیستی شده ی آتلانتیکی همین شعار آزادی دیرعادتی را که از محتوا تهی شده پاک مردود ساخته است. خرده بورژوای کوته فکر لیبرال مسلک هم در باورش به «دمکراسی» آمریکایی آج و واج مانده است. آنها تازه شروع کرده اند بفهمند که آزادی از فشار و بیم زندگی را کسانی نمی توانند به ارمغان آورند که خودشان مسبب این ترس و فشار هستند، و اینکه کوسه ماهی های آنسوی اقیانوس منجیان اخلاق بورژوایی نیستند، و قصابان خوک شیکاگو نمی توانند پاسداران فرهنگ غربی باشند. اینهمه ادعای از سر کبر سبب آن می شود که بنا به یک تمثیلی از بتهوون «مثل اینکه یک ماده خوک می خواهد به (جغد) مینروا درس بدهد». چنین است که بمرور دیگر کمتر لیبرالی به (الن) دالس و شرکاء، آزادی، حقوق بشر، صلح، فرهنگ آتلانتیکی باورمندند.

اما چگونه است که انظار را بسوی چیزی منحرف کرد که خود بخود در حکم شیطان معرفی شده است، بگونه ای که تمام بدی های دور و بر آن جلوه ی بهتری داشته باشد؟ با اینکار این دیو خانگی ، که قابل انکار نیست و دیگر نمیتواند به جامه ی دیگری بدر آید باورمند شود، حد اقل به یک امر نسبی، نسبت به شر مطلقی درآید که البته و بطور طبیعی اتحاد شوروی نام دارد. از اینرو زمانی که آتلانتیک ردای حقوق بشر را به تن می کند گو اینکه در شرارت هم فضیلتی یافته می شود، در حالیکه بلشویسم لخت و عریان می ماند، ترور و دیگر هیچ. ترور بدون هرگونه سنت مدنی، ابن یعنی بدون آدم های دیدرو و جفرسون، بدون حقوق بشر (فرانسه) و منشور حقوق (آمریکا) ، که به لبخند آیزنهاور حلاوت خاصی می بخشد. و زینت بخش ترور آمریکایی است که دیگر نمی توان آن را تائید کرد، مثل صلیبی که زینت بخش آتش سوزاندن جادوگران (در سده های میانی) بود. در واقعیت هم رهبران فکری «راه سوم» در همین سمتی که گویا «از هر جهت انتقادی» است قرار گرفته اند و آمریکایی ها با کمال میل آمده اند تا به انتقاد اینها گوش فرا دهند، به شرطی که این انتقاد هزاران بار بیشتر متوجه اتحاد شوروی باشد. بدون آن قطب کینه و نفرت که بلشویک ستیزی نام گرفته است، قطب دیگری که سرمایه ستایی نام دارد وجود نمی داشت، بدین معنا که سرمایه داری در میان قربانیانش دیگر به انبوهی از ستایندگان وحشت زده و بیزار بر نمی خورد. آزادی، حقوق بشر و صلح اینها همه آنچیزی است که اگر از هواداران آتلانتیک پرسیده شود، محتوایی خلاف که اتحاد شوروی یا تهی از آن است و یا خواهان نابودی آن. و درست بواسطه ی این زرورق است که جابجایی سیاه – سفید و ادامه ی نیرنگ، مثل همیشه، حتی زیر نور طبیعی، حتی در آمریکا، کشور بزرگ ترین نابالغی سیاسی و صدور آن، حتی تصور ناپذیر می بود. خلق های آزاد، که در اینجا منظور خلق های رها شده از سرمایه داری نیست، بلکه آن کشورهایی که تحت سلطه ی فزاینده ی آن قرار دارند. حقوق بشر و صلح ارتباطی سرشتی با ساختمان سوسیالیسم ندارد، بلکه آویخته به طناب قاضی لینچ و دالس کُره است. حتی در میان فرزانگان هم که خصلتی همگانی نیست هنوز با اینکار موفق می شوند، اگرچه موفقیتی که در حال فروپاشیدن است؛ «فاشیسم سرخ»، آیا اتحاد شوروی چیز دیگری است؟ آنها به مقصد خود رسیده اند: منحرفین معترف به حقوق بشر بورژوایی بدیلی در برابر امپریالیسم آمریکا نمی شناسند. دیگر اینجا تنها پاسداری از منافع مالکیت در برابر مستضعفین نیست، بلکه آنها وانمود می کنند که بواسطه ی عبارت پردازی های آزادی خواهانه، و بیاری آن تمایز نمایانی که در شرق وجود دارد، باز بر خلاف سرخ ها دیگر امپریالیستی هم نیستند. چنین است که با نشان دادن لولو، بچه به آدمخواران پناه میبرد.

اینجا بود که حد اقل برای کسانی که در نوسانند یک شگفتی روی داد. خود استالین، حتی استالین در کنگره نوزدهم حزب کمونیست اتحاد شوروی پیرامون آزادی های بورژوا دمکراتیک صحبت کرد و آن را تائید کرد. «بورژوا در گذشته سیمایی لیبرال از خود به نمایش می گذاشت، از آزادی های بورژوا دمکراتیک دفاع می کرد و با اینکار در میان مردم محبوبیت می یافت. اما امروز دیگر ردی از لیبرالیسم باقی نمانده است. دیگر «آزادی شخصیت» وجود ندارد، و این حق فقط برای کسانی مصداق دارد، که دارای سرمایه هستند، و به همه ی دیگران فقط بصورت مواد خام که بدرد بهره کشی می خورند نگریسته می شود. اصل برابری بشر و ملت ها نابود شده است و جای آن را اصل حقوق کامل برای اقلیت بهره کش و بی حقوقی اکثریت استثمار شونده، یعنی مردم گرفته است. آنها پرچم آزادی های بورژوا دمکراتیک را به زمین نهاده اند. من فکر می کنم شما نمایندگان احزاب کمونیست و دمکرات اگر می خواهید اکثریت مردم را با خود همراه کنید باید این پرچم را بلند کنید و به پیش برید. کس دیگری نیست که قادر به اینکار باشد». تا این حد هم استالین، با وجود تمام نقش وارونه ای که از دیکتاتوری پرولتاریا ترسیم شده و در آنجا هم کم از آن نیست. و باز این شمای ترور سرخ، که اینقدر کهنه است؛ علیه کمون پاریس، علیه اشغالگران باستیل، علیه جنگ دهقانی در آلمان، و علیه شورش اسپارتاکوس در گذشته دور. اما این دیوسازی که تمامی ناپذیر است روی خرده بورژوا همیشه اثرگذار است، فقط اینها هرگز سخنی از ترور سفید به گوششان نمی رسد. اینها هنوز نشنیده اند که چرا انقلابیون نمی توانند شاخه ی نخل (اشاره به عیسی مسیح هنگام ورود به اورشلیم) حمل کنند، و چرا ژنرال های ارتش مداخله گر سال 1919 از آن پس مدام گوشزد کردند از خود صلابت و خوفناکی بیشتر نشان دهند. انقلاب سوسیالیستی، اگر اراده ی نابود کننده ی سرمایه اجازه می داد همین امروز به وضعیت جنگی خاتمه می دهد. به گفته ی خارق العاده استالین فقط او قادر به حمل پرچم حقوق بشر است، دیگر کسی نیست که بتواند آن را به اهتزار در آورد. صلح که خواست معقول حقوق بشر است،به همان ترتیب پراتیک معقول اتحاد شوروی و اردوگاه صلح متحد آنست. فاشیسم نقطه ی پایانی قطعی حقوق بشر است، و سوسیالیسم برای نخستین بار در تاریخ آغاز ممکن و واقعی آن.

آزادی ها را باید در سوسیالیسم چنان زیست که آرزوی انسان بوده است ، نه به شکل بورژوایی شده ی آن. این آزادی ها را نمی توان از کف همان مردمی که جایی برای این آزادی ها باز کرده اند، و از آن سود جسته اند گرفت. این بورژوازی است، نه آن شهروند رویایی که در نظر بود، و کسانی که دستشان در کسب و کار است برایشان چنان تخیلی است. حتی زمانی که در سال 1791 چنان خوش باورانه حقوق بشر را اعلام کردند، در آن رویاهای رنگینی که شکوفه نداد، آن تکه ی بورژوا که بعدها چنان رشد و نمو کرد حضور داشت. بدانگونه که این بورژوا، همچون نیروی انگیزاننده ی خودمحور تولید صنعتی، و نه هنوز شهروند، با آزادی واقعی، یعنی آزادی، برابری و برادری اجتماعی در دستور روز اقتصادی قرار گرفت. از اینرو نیر مالکیت خصوصی یکی از مضامین ذاتی چهار اصل حقوق بشر 1791 است: مالکیت بر امنیت، آزادی و مقاومت می چربد. بنا بر ماده 16 قانون اساسی سال 1793، مالکیت محتوای آزادی را تعیین می کند: حق مالکیت حق هر شهروندی است که به دلخواه نسبت به ثروت، درآمد و ثمرات کار و پشتکار خود تصمیم گیری کند». اینها همه پیش از ترمیدور در خدمت سرمایه داری بود، زمانی که خلق هنوز خاکی را که شکوفه های آزادی واقعی در آن ریشه داشت هنوز از کف نداده بود. آنگونه که مارکس می گوید، خلق در ایده ی منافع انقلاب فرانسه هنوز ایده ی منافع واقعی خود را کشف نکرده بود. مارکس مرز دقیقی میان محتوای خودخواهانه ی حقوق بشر آن دوران و تصویر ایده آل و انتزاعی و سیاسی شهروند قائل می شود. بهانه ی مرزبندی چنین دقیقی را برونو و ادگار باوئر با اظهارات احمقانه ی خود فراهم کرده بودند که گویا رفتار غیر انتقادی «توده»ی مردم «ایده ی واقعی» انقلاب فرانسه را به مفسده کشانده است. مارکس و انگلس به جای آن انگشت تاکید بر دستاوردهای این انقلاب گذاشتند و آن را به منزله ی رهایی بورژوازی و ضرورمندی اقتصادی اقتصاد سودمحور در آن دوران دانستند / اشاره ای که بدون نقد تند ایدئوبوژی حقوق بشر غیر ممکن می نمود. در واقع هم ، به جز در این مورد موجود هرگونه میراث سوسیالیستی باید انتقادی باشت، و نه مجسمه ی گچی با حلقه ی تاکی بر سر. آزادی های بورژوایی از زمانیکه بیشتر بورژوایی شده است تا آزادی، بدیهی است که باید محتوای ایدولوژیک حقوق بشر را سنجید؛

در بدو امر سبب احتیاط می شود، تا حدی هم نفی، و یا محدودیت. چنین است که مارکس در «درباره ی مسئله ی یهود» در سال 1844 می نویسد که « این باصطلاح حقوق بشر ، متمایز از حقوق شهروندی، چیز دیگری نیست جز حقوق اعضای جامعه ی بورژوایی، یعنی انسان خودخواه، انسان جدا از دیگر انسان ها و جامعه انسانی… از اینرو انسان از مذهب رها نشده است، او آزادی مذهب بدست آورده است. او از مالکیت رها نشده است، آو آزادی مالکیت کسب کرده است. او از خومحورگرایی کسب رها نشده است، او آزادی کسب بدست آورده است. و در «خانواده مقدس» ، 1845می نویسد:»درست همین برده داری جامعه ی بورژوایی در ظاهر بزرگ ترین آزادی است، زیرا استقلال کامل فرد در ظاهر ، که حرکت بی بند و بار و از خودبیگانه ی حیاتی اش، بدون وابستگی به بندهای عمومی و به انسان، برای نمونه مالکیت، صنعت، مذهب و غیره را چون آزادی و اختیار خود تلقی می کند، در حالیکه کمال بردگی و غیر انسانی بودن آن را به نمایش می گذارد… این جامعه ی مدرن بورژوایی، جامعه ی صنعت، جامعه ی رقابت عمومی، منافع خصوصی که هرکدام بدنبال مقاصد خود است، هرج و مرج، فردیت طبیعی و روحی که از خود بیگانه شده است، چه فریب پر هیبتی است که در حقوق بشر رعایت شده و شکل قانونی بخود گرفته است، و سپس لغو هرگونه نشان زندگی فردی از این جامعه و در همان حال سر سیاسی این جامعه را بشیوه ی عهد عتیق معین کردن». این همان خودفریبی است که مارکس بعدها در آغاز «هجدهم برومر» در سال 1852 «احضار ارواح مردگان تاریخ» نامیده است. اما – پس از سنجش این نکته ی مثبت مهم، نه حقوق بشر محض بلکه «حقوق شهروندان» چنین بر می آید که – مارکس در آغاز همین اثر خودفریبی روبسپیر و پیشتر از او کرامول را برخاسته از آن می دانست که» آنها به این نیاز داشتند تا محتوای محدود بورژوایی مبارزات خود را از چشم خود نیز پوشیده دارند و شورمندی خود را در اوج تراژدی بزرگ تاریخی نگاه دارند». افزوده بر آن می بایست:» بزرگداشت مبالغه آمیز مبارزه جدید…بزرگداشت مبالغه آمیز وظیفه موجود در عالم تخیل بود…دستیابی مجدد به روح انقلاب بود». پس «حقوق شهروندان» روح انقلاب را پایدار نگاه می داشت؛ و چنانکه مارکس با وجود تمام انتقادی که داشت در پایان «درباره ی مسئله ی یهود» به عنوان نتیجه گیری می نویسد، این حقوق تحقق می پذیرند » تنها زمانی که انسان واقعا فردی شهروند انتزاعی و مجرد را به خود بازگرداند… تنها زمانی که انسان نیروی واقعی خود را به مثابه نیروی اجتماعی شناسایی کرده و سازمان داده باشد و از اینرو نیروی اجتماعی را در مقام نیروی سیاسی از خود جدا نکند». شهروند مجرد حکومت، نیروی سیاسی، که شهروند باشد محمل آزادی اجتماعی شده است. بنا بر آن انسان هموند بر طبق خودمحوری «حقوق بشر» به منزله ی حصار آزادی انگاشته نمی شود، بلکه به عنوان تحقق آن زندگی می کند.

مارکس اینجا حقوق بشر را در پرتو دیگری جلوه گر می سازد. او محتوای طبقاتی بورژوایی آن را با دقت و برندگی بی همتایی نشان داده است، اما آینده ی آن را هم نشان داده است که بدون زمینه ضرورتا پژمردگی است. او چنین دریافت که حق مالکیت در کنار دیگر حقوق بشر چیرگی دارد، اما این واقعیت سبب می شود که حقوق دیگر جلایی دمکراتیک تر داشته باشند. مارکس زمانی که حق مالکیت را به منزله ی محدودیت بورژوایی حقوق بشر می نامد آیا دست رد بر سینه ی دیگر حقوق مانند آزادی، مقاومت خلق در برابر خفقان و سرکوب و امنیت می گذارد؟ بدیهی است که بهیچوجه نه، او انگشت تاکید بر قطعیت دامنه دار آن می گذارد که مالکیت خصوصی مانع و مخرب آنست. او بندرت ایرادی بر آزادی وارد می داند، و بر نزد او آن یکی از حقوق بشر است که مارکس از راه درخشش و انسانیت آن مالکیت خصوصی را به نقد می کشد. از اینرو عبارات استنتاجی مارکس چنین است: نه آزادی مالکیت بلکه آزادی از مالکیت، نه آزادی کسب بلکه رهایی از خود محوریت کسب، که رهایی فرد خودخواه از فئودالیسم ناب، بلکه رهایی همه از هرگونه سلطه ی طبقاتی. با تحلیلی چنین موشکافانه است که آزادی در برابر مالکیت در میان حقوق بشر دست بالا را می گیرد، علیه بورژوازی و دوران افول آن که فاشیسم باشد، فعلیت و واقعیت بخود می گیرد. لاجرم بیش از هر زمان دیگری حقوق مبارزاتی آزادی تجمع، آزادی تشکل، آزادی مطبوعات، امنیت، حق مقاومت زحمتکشان در برابر زورگویی و بهره کشی اعتبار می یابد. در برنامه سوسیالیسم که زور گویی و بهره کشی از زحتکشان از آن رخت بر بسته است، این حقوق مبارزاتی هنوز سرزنده و نقش ایجابی دارند: به مثابه حق نقد عملی و مداخله جوی بی ملاحظه ناظر به موضوع در راستای ساختمان سوسیالیسم، و در چارچوب نیت همدردانه. اگر امروز نقد ندانم کاری و خشک اندیشی های مبالغه آمیز، و یا مبادله ی افکار سازنده و علمی که استالین نیز آن را تقدیر کرده است به میزان کافی شفاف، موشکافانه و سنجیده صورت نگیرد،

و یا آگاهی سازی روندی ناهمسان دارد، و یا ارزش یکسانی برای آن قائل نشوند و از بالا به پائین و در مکانی نامناسب صورت گیرد پدیده هایی تحمل ناپذیر و از اینرو نامتجانسی هستند که اگر چه تاحدودی نامنتظره نیستند، اما با بالا رفتن سطح مدیریت کارشناسی درمان پذیرند. بهره کشی و زورگویی در ردیف قوانین واقعی Jesse:

بشر فقط حق لاانسان را با خود دارد (متضمن حقی است که در شأن انسان نیست) : یعنی از دست دادن کارکرد اجتماعی. اما همدردی و همبستگی در سوسیالیسم به معنای آنست که انسان در دایره ی حقوق بشر دیگر نقش فرد خودخواهی را ایفا نمی کند، بلکه نقش سوسالیستی اش را، و چنانکه مارکس پیش گویی کرده، توان فردی اش را به یک نیروی اجتماعی – سیاسی تبدیل می کند. چنین است که شهروند (سیتوین) از دنیای لاهوتی و انتزاعی – اخلاقی که بنا به ایدئولوژی انقلاب فرانسه در آن زندگی می کرد به دنیای ناسوتی بشریت اجتماعی شده پس گردانده می شود. اما همه جا همین پرچم حقوق بشر است، که زحمتکشان در کشورهای سرمایه داری بصورت حق مقاومت در دست گرفته اند و در کشورهای سوسیالیستی با امحای بهره کشی سرمایه داری، از راه ساختمان واقعی سوسیالیسم با حق انتقاد، حتی وظیفه ی انتقاد در راه بنای سوسیالیسم در اهتزاز نگه می دارند. در این میان روشن است که اثرگذاری نهایی حقوق بشر از آنجهت که برخاسته از روح انقلاب است باید تضمین کننده آن باشد که دولتی که هنوز باقی می ماند و کارکردی سازمانگرانه دارد اجازه ندارد بر سر صاحبان و شریکان سوسیالیستی خود سوار شود، با تحمل اخلاق فرودستی و یا بازتربیت بله قربان گویان کهنه در برابر حکومت و حکمت نامجاز. پس اگر سوسیالیسم روال عادی خود را طی کند نیازی به جدایی میان خلق و حکومت، حکومت و خلق نیست. تنها از این راه است که آن وعده ی انتزاعی شهروند در زمینه ی امیدآفرین آزادی های بورژوایی تحقق می پذیرد: آزادی ایجاد کمون و آزادی در کمون!

ارنست بلوخ1953

از کتاب:سنجش های سیاسی، زمانه ی طاعون، پیش از مارس

انتشارات زورکامپ،1976

پولینا چشم و چراغ کوهپایه،آناماریا ماتوته...
ما را در سایت پولینا چشم و چراغ کوهپایه،آناماریا ماتوته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jesse1968 بازدید : 254 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 21:04